تو پزشکی یه چیزی داریم که بهش میگن: سندروم اندام خیالی.
تصور کن که تو یه تصادف دست چپت رو از دست دادی. چند ساعت بعد وقتی به هوش میای، وقتی میخوای گونه هات رو نوازش کنی فقط یک دستت رو روی صورتت احساس میکنی، اینجا تموم نمیشه... وقتی متوجه میشی یه دستت نیست، درد خیلی شدیدی رو احساس میکنی. اون هم درست تو همون دستی که دیگه نداریش. عجیب نیست؟ خیلی از آدمها که دچار قطع عضو شدن میگن گاهی هنوز دستی که از دست دادنش رو حس میکنن یا میخوان که بخاروننش گاهی.
بگو چرا اون آدم وقتی خودش نیست فکرش هست؟
چرا مواظبم کاری نکنم ناراحت بشه یا اصلا چرا نگرانشم هنوز؟
انگار یه چیزی شبیه به همون سندروم اندام خیالی، یا اصلا عشق خیالی، رابطه ی خیالی... آدم خیالی.
نگران بودن برای کسی که نیست.
درد گرفتن جایی از قلبت که حتی زخمش دیگه پیدا نیست.
وقتی ما کنار یه نفر، به مرور دست میشیم، پا میشیم، میشیم قلب یه آدم... تمام فکر و روح یک آدم.
من می دونم چرا نازی اصرار داره اسم بچشو بذاره مهرداد!
می دونم چرا دایی امیر هیچوقت ازدواج نکرد!
می فهمم چرا حاج آقا صاحب خونمون، درست چند ماه بعد از فوت نصرت خانم، بی هیچ مریضی یک روز از خواب بیدار نشد.
میفهمم خودمو بعد ماه ها بیخبری از تو؛ این مردگی، این دردهای خیالی، این نگرانیها...
کاش می شد تحمل کرد این سندروم تعهدهای خیالی رو.